جواد شمس
دوشنبه اول تير، پنجم رمضان. روز اول تابستان ۹۴ است و آغاز فصل گرم شیدایی در بام شرقی تهران. تكاپوهاي آخرين براي تحقق وعدهاي كه از قبل داده شده؛ تنها يك ساعت به نخستين اجراي نمايش بزرگ فصل شيدايي در تهران باقي مانده است. عرصه ۱۰ هزار متري كه حالا بخش بزرگي از آن، محل نشستن بيش از ۵ هزار تماشاگر است، خود را آماده اثبات ادعايي ميكند كه پيش از اين بارها بر آن تأكيد شده است.
با نیم نگاهي ميتوان به اين نتيجه رسيد كه همه چيز مهياي نمايش اعجاز نور و صدا و تصوير و حركت است و بيان تاريخ از آدم ابوالبشر تا ظهور حضرت حجت (عج).
اما در همان يك ساعت باقي مانده، انگار عوامل فصل شيدايي، از تهيهكننده و كارگردان تا سرگروهها و حتي سربازهاي نابازيگر كه منتظر بازي كردن اولين نقشهايشان هستند، نميخواهند دلهره درونيشان را به هيجان و هياهويي بدهند كه منتظرشان هستي. جدا از سر و صداي چكشكاريها و آچاركشيهاي دقيقه نودي، بين افراد و عوامل فصل شيدايي سكوت برقرار است. اين سكوت، جانشين پرسشهاي بزرگي است و مهمترينشان اينكه: «امشب چه ميشود؟»
پاسخ نهايي خيلي دور از دسترس نيست. با نواي اذان مغرب، مردمي كه براي تماشا آمدهاند، نماز را به جماعت میخوانند و افطار میكنند.
حالا نوبت نشستن روي صندليهاست. براي شب اول، تخمينها متفاوت است. براي ۵ هزار نفر صندلي تأمين شده است. كسي از آن ميان ميگويد: هزار تا هزار و ۵۰۰ نفر براي شب اول عاليه! اما شب اول اجراي نمايش فصل شيدايي در تهران، بيش از ۳ هزار تماشاگر دارد.
تماشاگران در اين شب، بكرترين فصل شيدايي را ميبينند و شايد هم مبهوت تكنولوژي و صنعت و البته هنر ميشوند كه با قصههاي مختلف، احساسهاي مختلف بروز ميدهند.
در هبوط آدم از بهشت به روي زمين، حسرت را در نهاد تماشاگران ميشود ديد كه چرا به دليل تنها يك اشتباه نخستين پدر، از نعمتهاي جاودان بهشت محروماند و اسير رنج دنيا.
آنجا كه غدير خم روايت ميشود، غرور در ميان همه مردم به اوج خود ميرسد و لحظهاي بعد اما؛ سرها در سينه است تا اشكهاي برآمده براي درد سينه فاطمه زهرا (س) در تنهايي جاري شود. غمي كه ميخواهد به تنهايي روايت شده از امامشان علي (ع) پيوند بخورد. جايي ديگر در روايت حادثه كربلا، ولي تعارفات كنار گذاشته ميشود و گريهها براي امام مظلوم بلند.
ناخودآگاه اين شعر از سعدي را بر لب زمزمه ميكنم:
رندان تشنهلب را آبي نميدهد كس
گويي وليشناسان رفتند از اين ولايت
در زلف چون كمندش اي دل مپيچ كانجا
سرها بريده بيني بيجرم و بيجنايت
اسم از شهادت آمده است و تاريخ معاصر شيعه، خونهاي جاري شده از رگهاي غيرت جوانان حسيني را روايت ميكند كه به جبهههاي جنگ پيوند خورده است. انفجارها، حال و هواي جنگ را براي رزمندگان دفاع مقدس زنده ميكند و زنان و كودكان و نسل جوان را كه جنگ را تنها از پشت شيشههاي تلويزيون ديدهاند و حالا هرم آتش انفجار بر صورتشان نشسته، با قهرماناني آشنا ميسازد به نام ايثارگر. بعد از آن است كه نمايش فصل شيدايي با دعا براي ظهور منجي عالم بشريت (عج) به پايان ميرسد.
خانوادهها به هم ميپيوندند. به هم كه ميرسند، لبخندي همراه با آرامش و رضايت دارند. انگار با نگاهشان از هم تشكر ميكنند كه به همراه هم فصل شيدايي را از نزديك ديدهاند. به همهمهها كه دقيق ميشوم و صداها را كه تشخيص ميدهم، از قدرت نمايش و تكنيكهاي آن حيرتزدهاند.
و در آخر، بعد از آنكه محل نمايش از تماشاگران خالي میشود، عوامل نمايش در حال مرور كارهايشان هستند كه دقت اجرا را براي نمايش در شبهاي ديگر ماه رمضان تهران بيشتر كنند. در ميان حرفها، ميتوان رضايت را در آهنگ صدايشان احساس كرد و پس از لحظهاي، باز هم سئوالي كه در سكوت پرمعنايي بر فضا ميچرخد: «براي فردا اجرا بهتر ميشود؟»